۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

وطنم

وطنم
من نسبم گم شده است
بی قاعده می رویم، با هنگ زمان
مست از سردی صبح پگاه، می دوم روزها
و چرا من ندارم نسبی؟
که چه فکر می کرد پدرم، مادر، مادرانم شاید و فقط اسمی ست، خاطره ای، عکسی
درپس خاطره ها، می روید مردی یک مرد، و چه سستم من
و چرا شاه ندارد وطنم
و چه می شد که اگر شاهی بود دانا، که به بادی و نسیمی نسبش می ماند
حزب من باد است، در راه وطنم
و چه آسان سرو می رقصد در باد
می نمایاند خود را
و جز خاطره دردی، چه دارد در صبح پگاه
من در تاریکی، می دوم روزها
تا فراموش کنم درد این شب ها را

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

بغض

بغض ها را باید گریست
از نشتر رعد روشنگر
از نوازش باد بارور
باید بارید بر دشت جهل و کینه
تا پاکی
اسطوره های قدرت و چه پوچ، فراموشکارانی بی تاب از فکر قدرت
این بار نیز قربانی خواهم شد به صداقت تاریخ، اسماعیل وار
رحمی رحمی رحمی
خون انسان، خونی جاوید،
به مسلخ خواهم رفت از عشق بازی وطن
نفس ها به تنگ آمده، از دو رویی ها،
استبداد پشت استبداد به بهانه آزادی
ولی
ای سرزمین مقدس، ای مقشوقه جاوید، ای ایران
فریب آسمان را ، استبداد دیگر را
چگونه تاب خواهی آورد
ای جاوید
باید گریست و بارور کرد مروارید اندیشه را، این نفس آزاد را
خواهم آموخت وجدانی بیدار را در فکر نسل ها به وسعتی پهناور تا ابد
همانند آتش پاک پاک

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

بهار

بهار، باران، رعد
چه رویایی می سازد، روان، بی قید، بی غش
عشق باید ورزید، بی جذبه
ولی من در سنگ و آهن مانده ام در تمدن
چگونه پرکشم قبل از پایان
بی بال مرگ
ای بی بهرگان
کاش می شد ساده بود ساده زیست ساده مرد
بی هیاهوی پوچ انتقام

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

حکومت

حکومت
اندیشه ای بی بنیاد، ساختگی
وحی، کتاب، قانون، حکومت
ميراث زمان، سوغات یونان، در تضاد از نطفه
جنگ نگرشها
و اکنون وارثان جدید، دورانی سرد، استخوان شکن، فکرهایی منجمد، خشگ
در وحشت زمان، مذهبی علیه مذهب
جانشینی الفاظ، اشخاص وشاید قدمی به سوی خدا هرچند کوتاه
بر خواهیم داشت قدمهای دیگری را بی جنجال درسکوتی معنا دار، از درون
شکسته خواهد شد تارهای بی منطق استبداد، همانند گذشته
و خواهیم ساخت فرزندانی بهتر را برای پاسداری آن

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

زندگي

زندگي
خسته از ستيزه روزگار، خطا کاري نستوه
استوار بر چار چوب، لم زده بر فکري آشفته، در تاريکي بودن هاي نابود
نگاه بر راه رفته، در انديشه نارفته ها
چه خواهد شد آخر
قصه زندگي، مرگ دنيا بچگي مدرسه
آموزده هايي پرتلاطم و کوششي سخت رياکارانه
بايد آموخت سياسی را
و خدا را بداني فقط و فقط و بخواني تنها
و بياندوزي زندگي را براي فردا, بي سوال
بي انديشه، غريزي، باناخدا در هياهوي موج ها
خوب يا بد مي آموزی هنر نفوذ تا پشت مغزها را
تصرف سفيدي را با سرخي
و خواهي ساخت آنچه را که خود بوده اي با آن
مادر، پدر، بچه، زندگي
و بايد گريست بر سر عادت ها، تکرارها، خداها
و ديدن نسل ها را، تا سرحد مرگ
دوباره بازمي گردي به مرگ، آغوش وجود، عبدي ابدي
بر خواهيم خاست از اين خواب آشفته، فارغ از چار چوب
بي تاب از فکر بيداري، بايد ماند تا آخر

۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

اجبار



افساري به وسعت تاريخ، بر دهانه مغزها
بايد رام کرد فکرها را
يکسان، همسان در چهارچوب
و خدا را آموخت به آن، پادشاه آسمانها را
درس، زيني جواهرنشان
و چه سنگين بر تن روياها
خواندني هايي سخت عبوس
آزمودن هايي بس عجيب
صندلي، مراقب، سوال، جواب و استاد
قلبي پر از التهاب، و قلمي که بر صفحه سفيد مي سايي
نمي داني آيا باور تو با او يکي است

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

شب


جهشي تا خواب،گره در بند بيداري
بي تاب از فکر شبانه،در قربت باورها

شب کوتاه تابستانها
ناي شيرين مادر بزرگ، بي هم آغوشي
با ما بود تاصبح
داستانهاي نا تمام، چشم سنگين من
افسوسِ نا تمام هاي کودکي
حياطي گرمي نيست،جايي نيست ديگر،خلوتي دل آرام
فکر کاري ديگر، چاره اي، نوايي آرام تر
شبي دار خواهم زد فراموشي را
ياد مي آورم خط به خط احساس نايش را
افسوس ، افسوس

داستاني شورانگيزتر، نقاشي راسختر
به وسعت پياله خونينم
نشنيده اي را تکرار خواهم کرد
خواهم چشيد تلخی جامش را
تيزي عشقش را ، رهايي عقلم را
رسوايي بيداري در صبح سرد عشق، زير خروارها برف
تحمل بايد کرد سرديش را ، سختي اش را

قصه را درک خواهم کرد، آخر
آنگاه مي سازم ،سازي بي تار،کامل، شفاف، رود وار
بي صدا مي نوازم آنرا، تنها، بارها
باهم آغوشي زيبا، تا مرگ، قو وار

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

خاک

نگاه بر آسمان از نفير خاک
کشته اي نا جنس
ناشناخته اي را جسته ايم، شايد
پشت ابرها را

باورهاي کودکانه، از سالهاي اساطيري
وردهاي جاودانگي
آرزوهاي کودکانه
انديشه هاي بزرگ سالانه
عشق عادت بزرگ زندگي

ظن کودکي در لباس بزرگي
از دست و پاي آويزان
نه مريم مقدس
نه اسد يگانه
فرهاد گونه اي اساطيري

تفسير جايز نيست، فيلسوفانه، خشگ و بي روح
آنچه که هست
همانند طبيعت
مرگ در بي آبي
رحمي نيست، عادت است آن

مسکن درد بي صبري
صبورانه تا مرگ دويدن
بپذير وحي از خاک مي آيد برون
صبورانه بپذير