۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

اجبار



افساري به وسعت تاريخ، بر دهانه مغزها
بايد رام کرد فکرها را
يکسان، همسان در چهارچوب
و خدا را آموخت به آن، پادشاه آسمانها را
درس، زيني جواهرنشان
و چه سنگين بر تن روياها
خواندني هايي سخت عبوس
آزمودن هايي بس عجيب
صندلي، مراقب، سوال، جواب و استاد
قلبي پر از التهاب، و قلمي که بر صفحه سفيد مي سايي
نمي داني آيا باور تو با او يکي است

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

شب


جهشي تا خواب،گره در بند بيداري
بي تاب از فکر شبانه،در قربت باورها

شب کوتاه تابستانها
ناي شيرين مادر بزرگ، بي هم آغوشي
با ما بود تاصبح
داستانهاي نا تمام، چشم سنگين من
افسوسِ نا تمام هاي کودکي
حياطي گرمي نيست،جايي نيست ديگر،خلوتي دل آرام
فکر کاري ديگر، چاره اي، نوايي آرام تر
شبي دار خواهم زد فراموشي را
ياد مي آورم خط به خط احساس نايش را
افسوس ، افسوس

داستاني شورانگيزتر، نقاشي راسختر
به وسعت پياله خونينم
نشنيده اي را تکرار خواهم کرد
خواهم چشيد تلخی جامش را
تيزي عشقش را ، رهايي عقلم را
رسوايي بيداري در صبح سرد عشق، زير خروارها برف
تحمل بايد کرد سرديش را ، سختي اش را

قصه را درک خواهم کرد، آخر
آنگاه مي سازم ،سازي بي تار،کامل، شفاف، رود وار
بي صدا مي نوازم آنرا، تنها، بارها
باهم آغوشي زيبا، تا مرگ، قو وار

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

خاک

نگاه بر آسمان از نفير خاک
کشته اي نا جنس
ناشناخته اي را جسته ايم، شايد
پشت ابرها را

باورهاي کودکانه، از سالهاي اساطيري
وردهاي جاودانگي
آرزوهاي کودکانه
انديشه هاي بزرگ سالانه
عشق عادت بزرگ زندگي

ظن کودکي در لباس بزرگي
از دست و پاي آويزان
نه مريم مقدس
نه اسد يگانه
فرهاد گونه اي اساطيري

تفسير جايز نيست، فيلسوفانه، خشگ و بي روح
آنچه که هست
همانند طبيعت
مرگ در بي آبي
رحمي نيست، عادت است آن

مسکن درد بي صبري
صبورانه تا مرگ دويدن
بپذير وحي از خاک مي آيد برون
صبورانه بپذير