افساري به وسعت تاريخ، بر دهانه مغزها
بايد رام کرد فکرها را
يکسان، همسان در چهارچوب
و خدا را آموخت به آن، پادشاه آسمانها را
درس، زيني جواهرنشان
و چه سنگين بر تن روياها
خواندني هايي سخت عبوس
آزمودن هايي بس عجيب
صندلي، مراقب، سوال، جواب و استاد
قلبي پر از التهاب، و قلمي که بر صفحه سفيد مي سايي
نمي داني آيا باور تو با او يکي است