۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

زندگی


زندگي
خسته از ستيزه روزگار، خطا کاري نستوه
استوار بر چار چوب، لم زده بر فکري آشفته، در تاريکي بودن هاي نابود
نگاه بر راه رفته، در انديشه نارفته ها
چه خواهد شد آخر
قصه زندگي، مرگ دنيا بچگي مدرسه
آموزده هايي پرتلاطم و کوششي سخت رياکارانه
بايد آموخت صياصي را
و خدا را بداني فقط و فقط و بخواني تنها
و بين دوزي زندگي را براي فردا, بي سوال
بي انديشه، غريزي، باناخدا در هياهوي موج ها
خوب يا بد مي آموزی هنر نفوذ تا پشت مغزها را
تصرف سفيدي را با سرخي
و خواهي ساخت آنچه را که خود بوده اي با آن
مادر، پدر، بچه، زندگي
و بايد گريست بر سر عادت ها، تکرارها، خداها
و ديدن نسل ها را، تا سرحد مرگ
دوباره بازمي گردي به مرگ، آغوش وجود، عبدي ابدي
بر خواهيم خاست از اين خواب آشفته، فارغ از چار چوب
بي تاب از فکر بيداري، بايد ماند تا آخر







خاطره

خاطره
نصف و نیمه شده
تصویری بر آب، سکوتی مرگبار
و چه زیبا می آزارد، بر دو راهی مانده، به چه می اندیشد
باید خواست فرا سوی نیک و بد را
و تنها امید می ماند با ما
بند گذشته در آینده، رها ناپذیر
و چه سخت است اگر کسی بماند در خاطره ای
ابهتی شکسته، دلی بندزده
منطقی لجوج، خدایی سخت راست، بی عدول
جدال قدیمی مو و چشم نر
باید تراشید سرها را، یا کور کرد چشم ها را
یا شاید
باید شست چشم ها را
و خندید به خاطرهای کودکانه
باید زندگی کرد تضادها را
آنگاه درک خواهیم کرد هزاران منطق بی بنیاد را

امید


و خداوند
بارید شاید

 آسمان و زمین تر شد
 آب جاری شد و صداقت نیز
 روح من دو برابر شده است

 نیمه ای در رویا، نیمه ای در آتش ، نیمه ای در احساس 

 نیمه ای در حسرت