۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

کویر

کویر
نعره عطش
راندن آب در جوی خشگ کویر
و لذت شب با ستارهایش، رهای از پستی خاک
بوسه مهتاب بر گونه هایش
بی خاطره از بوی دریا، به اشکی خوش
و زمزمه مردی در ذهن من
مانده میان راستی و درستی
و آرزوهای ناتمام دخترک همسایه
سکوت درس استاد و نجوای من

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

گوش کن

گوش کن،
صدایی
در پنجره کوچک رو به جنگل کاج
ونوای آشنای شب ، سیاهی و افسوس
و بلبلی شب را می خواند، با جسارت بارها
و امیدی به آخرین دیدار این تنهاترین تیر کماندار من
در این شهر درختان پاک
خالی از احساس
جسارتی به باد رفته، خیالی درخواب، و جوانی درگذر است و من مسافر این کاروان؛
جا مانده ام
می شنوم
آواز این مهمان ده روز عمر را
هر بهار

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

آموخته ام که بخندم
بر تیرگی ها
سیاهی شبسان
صدای کلاغ ها
بی دوام و کوتاه
و خواهد بارید
می برد ننگ را با خود
چه لطافتی
سبز خواهد ماند این پرچم