۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

گوش کن

گوش کن،
صدایی
در پنجره کوچک رو به جنگل کاج
ونوای آشنای شب ، سیاهی و افسوس
و بلبلی شب را می خواند، با جسارت بارها
و امیدی به آخرین دیدار این تنهاترین تیر کماندار من
در این شهر درختان پاک
خالی از احساس
جسارتی به باد رفته، خیالی درخواب، و جوانی درگذر است و من مسافر این کاروان؛
جا مانده ام
می شنوم
آواز این مهمان ده روز عمر را
هر بهار