۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

زندگی


زندگي
خسته از ستيزه روزگار، خطا کاري نستوه
استوار بر چار چوب، لم زده بر فکري آشفته، در تاريکي بودن هاي نابود
نگاه بر راه رفته، در انديشه نارفته ها
چه خواهد شد آخر
قصه زندگي، مرگ دنيا بچگي مدرسه
آموزده هايي پرتلاطم و کوششي سخت رياکارانه
بايد آموخت صياصي را
و خدا را بداني فقط و فقط و بخواني تنها
و بين دوزي زندگي را براي فردا, بي سوال
بي انديشه، غريزي، باناخدا در هياهوي موج ها
خوب يا بد مي آموزی هنر نفوذ تا پشت مغزها را
تصرف سفيدي را با سرخي
و خواهي ساخت آنچه را که خود بوده اي با آن
مادر، پدر، بچه، زندگي
و بايد گريست بر سر عادت ها، تکرارها، خداها
و ديدن نسل ها را، تا سرحد مرگ
دوباره بازمي گردي به مرگ، آغوش وجود، عبدي ابدي
بر خواهيم خاست از اين خواب آشفته، فارغ از چار چوب
بي تاب از فکر بيداري، بايد ماند تا آخر